قصه های سرگرم کننده کودکان برای آموزش زود هنگام مهارت های حرکتی و رشد هوش کودک
آموزش تعاملی اشعار و بازی های کودکانه قصه های سرگرم کننده کودکان برای آموزش زود هنگام مهارت های حرکتی و رشد هوش کودک ، کشف جهان اطراف با آواز خواندن تعاملی ديدن رشد و تكامل فرزند دلبندتان و شروع به كشف دنياي اطراف و واكنش به آن، بدون شك يكي از جادويي ترين لحظات و هيجان انگيز ترين تجربه شما والدين عزيز است. Baby Boost مجموعه برنامه هاي Interactive اي هسنتد، كه توسط كارشناسان و متخصصان رشد كودك ساخته شده اند. و ذهن كودك را تحريك كرده و باعث ميشوند كه وي در كشف دنياي جديد اطرافش سهم فعال تري داشته باشد. Baby Boost اين امكان را فراهم ميكند كه كودك شما فعالانه درباره دنياي اشياء، اعداد، زبان و حتي فيزيك بصورت Interactive آموزش ببيند. و به شكل موثري والدين و كودك را تشويق ميكند كه با يكديگر تعامل داشته باشند و پيش بيني كنند كه چه اتفاقي قرار است روي صفحه تلويزيون ظاهر شود و برتغييرات ماهرانه اي كه در صدا ها و تصاوير به وجود ميايد تمركز كنند.
توضیحات :«خانهای برای یک موش» کتاب داستانی آموزنده برای کودکان است که اهمیت صلح و دوستی در زندگی را گوشزد میکند. این کتاب با نوشته و تصویرگری ربکا وستبرگ در ۲۸ آگوست سال ۲۰۱۰م به چاپ رسیده و اکنون با ترجمهی زینب کریمی (اور) در دسترس فارسیزبانان قرار دارد. قیمت نسخهی کاغذی کتاب ۸ دلار و ۵۴ سنت میباشد که بنا به خواست مترجم، بهطور رایگان در اینترنت قابل دریافت است..
بزغاله کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می دانست که بزغاله ها گوسفندان بازیگوش و سر به هوایی هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان ،حواسش به بزغاله بود. اما بزغاله انقدر از گله دور می شد و این طرف و آن طرف می رفت که چوپان را خسته می کرد............ادامه مطلب
گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند..........ادامه مطلب
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.........ادامه مطلب
آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.»...............ادامه مطلب
آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بيرون بروند. در آسمان باز شده بود و باراني یک ريز مي باريد. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکي که توي آغل داشتند، شکمشان را سير کردند و شب که شد، هر کدام گوشه اي خوابيدند.........در ادامه مطلب
یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از آنها روی سرش و یکی ديگر هم روی دستش نشسته بودند.مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را از خودش دور کند، اما نتوانست. کلا غها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند. سرش به شدت درد گرفته بود. میدانست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره کلا غها و پرنده های دیگر او را نابود میکنند.......در ادامه مطلب
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد...........در ادامه مطلب
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»........ادامه مطلب
مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"
بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد
مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد........ادامه مطلب
حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل........................در ادامه مطلب
مدرسه فریبا كوچولو به خانهشان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفشفروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه كفشها را نگاه میكرد، چون كفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت....................در ادامه مطلب داستان را بخوانید.
نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد.........به ادامه مطلب بروید.
نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت
هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت.......به ادامه مطلب بروید تا ادامه داستان را بخوانید.
در این پست ما داستان دیگر اما زیبا را برای شما کودکان عزیز تهیه دیده ایم تا از آن دیدن کنید و به بزرگتر هایتان آن را بخوانید و از آن مطالب زیادی را یادبگیرید.مولف این کتاب خودم هستم و از یک سایت عالی این داستان گرفته شده است پس به ادامه مطلب بروید و داستان را بخوانید.
توضیحات:شعری کودکانه برای شما دوستان عزیز که در ترانه های کودکانه وجود دارد ما برای راحتی شما این پست را انجام داده ایم پس برای دیدن شعر به ادامه مطلب بروید.
توضیحات:شعری کودکانه برای شما دوستان عزیزم.پس به ادامه مطلب بروید و شعر را که از ناصر کشاورز می باشد بخوانید و از آن برداشت هایتان را بنویسید و به سوی ما ارسال کنید.(به کمک نظرات)
قورباغه كوچولو به قورباغه بزرگي كه كنار بركه نشسته بود مي گفت: واي پدر،من يك هيولاي وحشتناك ديدم. او به بزرگي يك كوه بود و روي سرش هم شاخ داشت. دم درازي داشت و پاهايش هم سم داشت...........ادامه مطلب
چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند.
گرگ گرفتار شده بود و نمي دانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد. او يك پوست گوسفند را پيدا كرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار كرد..............ادامه مطلب
توضیحات:داستانی است برای کودکان شما که به آنها می آموزد که اگر به کسی هر چند حیوان باشد کمکی کنند بالاخره پاداش این کمکشان را هم از طرف خدا و هم از طرف همان طرف دریافت می کنند اما نباید در عوض این کار هیچ خواسته ای از طرف داشته باشند پس برای شنیدن این داستان به ادامه مطلب رجوع کنید.
هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود.
ما دوباره برای شما داستان زیبای دیگری را تهیه دیده ایم پس سریع باشید داستان را بخوانید و از آن هر برداشتی که داشتید را به ما نظر بدهید به امید خدا بخشی با نام مسابقه نیز ارائه خواهد شد که ما به بهترین نظر جایزه می دهیم.
داستان ببر و مرد مسافر یکی از بهترین داستان ها برای کودک شما این داستان زیبا برای کودکان عزیز شما جمع آوری شده است تا بتوانید برای آنان به صورت متنی کاملا روان و زیبا بخوانید.امید واریم که کودکان شما با شنیدن این داستان ها گامی مهم در جهت ترتیب آنان بردارید و آنان فردی کتابخوان،زیرک،باهوش و از همه مهم تر باادب تربیت نمایید.
موضوع این داستان به عمل کردن به قول ربط دارد.پس اگر می خواهید تا کودکتان قول دادن و عمل کردن به آن را درست یاد بگیرد پس به ادامه مطلب رجوع کنید.
قسمتی از داستان:دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. ........ادامه مطلب
یک داستان زیبا و قشنگ برایتان آماده کردیم.اگر خواندن و نوشتن بلد نیستید از بزرگتراتون بخواهید تا این داستان زیبا و جذاب را برایتان بخونند.این داستان به کودکان شما یاد می دهد تا به آرامی صحبت کنند و از سر و صدا خود داری کنند پس ادامه مطلب بروید تا داستان را به صورت کامل مشاهده کنید.
قسمتی از داستان:ک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم............ادامه مطلب